ای بلبلان فانی در گلزار باقی گلی شکفته که همه
گلها نزدش چون خار و جوهر جمال نزدش بی مقدار .
پس از جان بخروشيد و از دل بسروشيد و از روان
بنوشيد و از تن بکوشيد که شايد ببوستان وصال
در آئيد و از گل بی مثال ببوئيد و از لقای بی زوال حصّه
بريد و از اين نسيم خوش صبای معنوی غافل نشويد و
از اين رائحهء قدس روحانی بی نصيب نمانيد . اين
پند بندها بگسلد و سلسله جنون عشق را بجنباند ،
دلها را بدلدار رساند و جانها را بجانان سپارد ،
قفس بشکند و چون طير روحی قصد آشيان قدس کند .
چه شبها که رفت و چه روزها که درگذشت و چه وقتها
که بآخر رسيد و چه ساعتها که بانتها آمده و جز
باشتغال دنيای فانی نَفَسی برنيامد . سعی نمائيد
تا اين چند نَفَسی که باقی مانده باطل نشود ...
٤٨