رگ جهان در دست پزشک دانا است . درد را
میبيند و بدانائی درمان میکند . هر روز را رازی
است و هر سر را آوازی . درد امروز را درمانی و
فردا را درمان ديگر . امروز را نگران باشيد و سخن
از امروز رانيد . ديده میشود گيتی را دردهای
بيکران فرا گرفته و او را بر بستر ناکامی
انداخته . مردمانی که از باده خودبينی سرمست
شدهاند پزشک دانا را از او باز داشتهاند . اينست
که خود و همهء مردمان را گرفتار نمودهاند ، نه درد
ميدانند نه درمان میشناسند . راست را کژ
انگاشتهاند و دوست را دشمن شمردهاند . بشنويد
آواز اين زندانی را . بايستيد و بگوئيد ، شايد آنان
که در خوابند بيدار شوند ...
٨٣