رگ جهان در دست پزشک دانا است درد را می بيند و بدانائی درمان
ميکند هر روز را رازی است و هر سر را آوازی درد امروز را درمانی
و فردا را درمان ديگر امروز را نگران باشيد و سخن از امروز
رانيد ديده ميشود گيتی را دردهای بيکران فرا گرفته و او را بر
بستر ناکامی انداخته مردمانی که از باده خود بينی سرمست شدهاند
پزشک دانا را از او باز داشتهاند اينست که خود و همه مردمان را
گرفتار نمودهاند نه درد ميدانند نه درمان ميشناسند راست را کژ
انگاشتهاند و دوست را دشمن شمردهاند بشنويد آواز اين زندانی را
بايستيد و بگوئيد شايد آنانکه در خوابند بيدار شوند بگو ای
مردگان دست بخشش يزدانی آب زندگانی ميدهد بشتابيد و بنوشيد هر
که امروز زنده شد هرگز نميرد و هر که امروز مرد هرگز زندگی نيابد ...